مترسک
 
 
 
سالها بود که در مزرعه مترسکی نصب کرده بودند ولی جدیدا اتفاقات عجیبی در مزرعه رخ میداد مثلا شب ها بچه ها گم میشدند و بعضی اوقات مترسک اتش میگرفت و خاموش میشد یا از سر مترسک قطع میشد و از گردنش خون فوران میکرد و بعدا بهطرز عجیبی سر مترسک سر جای خود بازمیگشت مردم ادعا میکرددند بار ها مترسک را در حالی که یک داس در دشت داشته و از داسش خون میریخته دیده اند که در حال گشت زنی بعد از ساعت دوازده شب بوده است بارها سعی کرده اند آن را نابود کنند اتش زدند در دریا انداختند ولی هر کاری میکردند مترسک طی مدت کوتاهی سر جای خودش باز میگشت داستان از اونجا شروع شد که یه جون سراسیمه اهل ده رو خبر کرد و گفت خواب دیده که اون مترسک توی تاریکی ایستاده و میگه اونجارو ترک کنین هیچکس حرف جونو باور نکرد اسم اون جون علی بود فردای اون رو که یکی از اهالی روستا با دخترش واسه جمع کردن محصول ساعت پنج صبح از خونه بیرون رفته بود با مترسک روبدر رو شد و با او گلاویز شده بود ولی مترسک به دختر کشاورز کاری نداشت و فقط پدر ان دختر را روبرویش با داس تکه تکه کرده بود دختر که تمامی صورتش از گریه سرخ شده بود به خانه برگشت و همه چیز را توضیح داد هر روز حادثه ای در روستا پیش می آمد و یکی از اهالی شکار پیرمرد میشد تا اینکه علی برای رفع مشکل ساعت دوازده شب به مزرعه رفت و با دوربین از بالای درخت حرکات مترسک را دنبال میکرد که مترسک وارد باغ شد و بعد از نیم ساعت بیرون نیامد علی که خسته شده بود خواست از درخت پایین بیاد که مترسک دستشو گرفت آوردش بالا و از بالای درخت پرتش کرد و خودشم اومد بالای سر علی ناخونای تیزش زیرنور ماه میدرخشید ناخونشو روی سینه علی گذاشت و اروم فشار میداد که در همین لحضه یکی با شلیک گلوگه مترسکو از بالای سر علی به گوشه ای پرت کرد علی با تعجب به اطرافش نگاه کرد و محمد رو دید محمد اومد کنار علی و گفت این کار یه نفر تنها نیست و تو داشتی خودتو به گشتن میدادی و دست علیو گرفت و از زمین بلند کرد که در همین لحظه مترسک از جاش بلند شد و نعره بلندی کشید و با سرعت زیادی به سمت علی و ومحمد میومد علس چاقوشو از جیبش دراورد و به سمت مترسک پرت کرد تا فرصت فرار بیش تری داشته باشند چاقو در قلب مترسک فرو رفت و چاقد رو بیرون کشید و دوباره حرکتشو از سر گرفت محمد و علی به کلبه وسط مزرعه پناه بردن و دروقفل کردن و سریع سمت تلفت رفتند تا بقیرو خبر کنند که سیم تلفن اتش گرفت و و تلفن منفجر شد در همین حال با صدای کوفته شدن در از جا پریدن و کمی عقب رفتد خون از زیر در جریان پیدا کرده بود و داخل میامد و چن لحظه بعد مترسک پشت پنجره امد یکی مرد را گرفته بود اول دهنش را به چشم آن مرد نزدیک کرد و آنقدر مکید تا چشم مرد درامد و با چشم دیگر نیز همین کار را کرد مرد عاجزانه کمک میخواست ولی راهی برای نجاتش نبود سر بعد مرد را به پنجره تکه داد و  داس را مستقیم از سر وسط سر او فرو کرد داس از سر مرد گذشت و پنجره را شکست مترسک جیغ کشید و داخل آمد مثل ببر وحشی به سمت علی پرید و او را روی زمین انداخت و دندانش را روی گلوی علی گذاشت که محمد یک کار را در کمر مترسک فرو کرد و اورا با گوشه ای انداخت علی صبر نکر و رفت یک طبر برداشت و آن را بالا بذد و دقیقا روی گردن مترسک فرود اورد و سر مترسک را قطع کرد مترسک به حرکت ایستاده بود و سرش به سمت او میامد که محمد با رگبار به سمت او انقدر شلیک کرد که روی زمین افتاد و علی و محمد قطعات مترسک را برداشتند و وسط مزرعه گذاشتند و بعد با ماشین رو از روی آن رد شدند و سپس کنار مترسک ایستادند که متوجه دود سیاهی شدند که از لاشه مترسک بیرون می آید و به سمت بالا میرود و بعد از این اتفاق هیچکس مترسک را ندید و هیچ کس قربانی نشد و اوازه محمد و علی روستا را پر کرد و از آن زمان تا به حاب هبچ اتفاق عجیبی در روستا رخ نداد
 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 9 مرداد 1394برچسب:, | 11:50 | نویسنده : محمد |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.