1

مثل هر روز داشتم یک گوشه با گوشیم ور میرفتم که برام پیام اومد جشن بزرگ سالانه امشب در فلان خیابان اولین برنامه اش را اجرا خواهد کرد ساعت اجرا 20:00 نگاهی به ساعت گوشیم انداختم ساعت شیش بود فقط دو ساعت وقت داشتم سریع اماده شدم  تاکس گرفتم و راه افتادم  تو راه تاکس هیچکسو سوار نکرد و فقط راه و ادرسو بهش گفتم و منو رسوند به مقصدم رسوند گفتم چقد شد جواب نداد باز گفتم جواب نداد خودم بیس تومن گذاشتم تو ماشینو پیاده شدم ودرست منو روبروی محل اجرا پیاده کرده بود اروم داخل رفتم خیلی ساکت بود و میشد صدای نفسهاتو بشنوی روی دیوار علامت زده بود تا راه ورودی رو پیدا کنی بعد تقریبا پنج دقیقه در ورودی رو پیدا کردم و درو که باز کردم دیدم یه عده ادم کهبه وسیله ماسک یا نقاب یا کلاه پهرشون رو پوشوندن نشستن رو صندلی و یه صندلی ردیف جلو خالی بود رفتم نشستم رو صندلی تا نمایش شرو بشه ساعت هش رب کم بود هر چی به بغل دستی هام اشاره میکردم یا حرفی حرف میزدم هیچکس جواب نمیداد تا اینکه ساعت هشت شد و بالاخره یکی مثل ادم رو دیدم کمی چااق بود عینکم داشت با کن شلوار مشکی گفت سلام به جشن سالانه خوش اومدید همینطور که میبینید امسالم مثل هر سال یه مهمون ویژه داریم و به من اشاره کرد که بیام رو صحنه ...

این داستان ادامه دارد



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 5 مرداد 1394برچسب:, | 8:26 | نویسنده : محمد |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.