کلبه

این داستان راجب چهار تا جونه که تصمیم گرفتن واسه تعطیلات اخر هفته به کلبه ای تو دل جنگل برن که قبلا مال پدر بزرگ یکی از این بچه ها بود دو تا دختر و دوتا پسر که دو تاشون خواهر برادر بودن و دوتای دیگه هم خواهر و برادرای ناتنی بودن سامان و آتنا و همچنین سپهر نازینم دو تا خواهر و برادر دیگه بودن قرار بود سامان با ماشین بیاد دنبال بقیه و طبق قرار همه اماده شدن و راه افتادن تو راه همش صحبت از اونجا میکردن سوالو و جواب مثلا خونه چقدره کجا هست و کلا خیلی اشتیاق داشتن بعد حدود یه ساعت به یه دوراهی رسیدن و از نازنین پرسیدن راه کدوم وره با قاطعیت گفت سمت چپ پیچیدن سمت چپ هر چی جلوتر میرفتن جنگل انبوه تر میشد تا جایی که دیگه ماشین جلوتر نمیرفت نازنین گفت راه درسته و از اینجا باید پیاده بریم که سامان مخالف بود و میگفت نمیشه ماشینو  همینجا ول کرد و رفت که با اصرار بقیه قانع شد و راه افتادن نازنین کلیدو برداشت و درو باز کرد لامپارو روشن کردن بعد بخاری هم روشن کردن و رفتن برای درست کردن شام نوبتی به غذا سر میزدن نفری ده دیقه نوبت آتنا که شد حدودا پنج دیقه پای غذا بود که برق رفت بقیرو صدا زد هیچکی جواب نداد تو تاریکی یه نفر روش به دیوار بود  و هیچ هرکتی نمیکرد یه مرد بود گفت سامان تویس الان اصلا وقت شوخی نیست اروم روشو برگردوند قیافش معلوم نبود گفت هیسس همرام بیا گفتم سامان کجا میری خودتی حالت خوبه تا رفت تو یه اتاق و گفت بخواب اونم با ترس دراز کشید که اون مرد با یه جسم سنگین کوبوند تو سرش وقتی آتنا چشمشو باز کرد دید دستشو بسته یه اون غریبه یه شمع روشن کرد روی صورتش رو با یه ماسک پوشونده بود فقط چشای قرمزش معلون بود دهن آتنا بسته بود و هر چی تقلا میکرد کسی نیومد مرد غریبه رفت در یه کمدو باز کرد و چن تا قلاب ماهیگیری برداشت و همه بدن آتنا رو با قلاب ها گیر انداخت و بعد همه قلابارو با یه بند بست و اروم بند رو میکشیبد آتنا فقط جیغ میزدو گریه میکرد تا وقتی که قلابارو اونقدر کشید که پوست اتنا تکه تکه کنده شد و همینطور ازش مثل ابشار خون میریخت آتنا نفسای آخرشو میکشید که غریبه یه ظبر برداشت و سر آتنا رو جدا گرد سرش روی زمین افاد و خون از گردنش فوران کرد و مرد چند لحظه بعد سامان گفت نمیدونم چرا آتنا دیر کرد (قسمتی که بقیه بچه ها بودن هیچ اتفاقی نیوفتاده بود برقم قطع نشده بود و همه چی عادی بود وقتی وارد آشپزخونه شد دید هنوز آتنا داره آشپزی میکنه ازش پرسید آتنا حالت خوبه که آتنا گفت من خوبم میتونم باهات حرف بزنم گفت اره آتنا گفت پس باهام بیا بردش داخل اتاق و گفت یه دیقه اینجا باش من الان میام سامان گفت باشه و آتنا رفت و در رو قفل کرد سامان تا فهمید رفت تا درو باز کنه گد میزد مشت میزد داد میزد ولی هیچکس نبود رفت تا یه راه دیگه پیدا کنهیه موبایلشو دراورد و چرغ قوه موبایلشو روشن کرد در یکی از اتاقا نیمه باز بود و نور ضعیفی ازش بیرون میومد درو باز کرد دید یه فیلم در حال پخشه نشت تا ببینه چیه فیلم شروع شد یه نفر با لباس دانشمندا اومد و گفت بالاخره بعد از سالها تحقیق موفق به ساخت DNA ای شدیم و باهاش موجودی رو ساختیم که میتونه به هر شکلی در بیاد و رفت سمت یه قفس و گفت نگا کنید و عکس یه پسرو جلوی قفش گرفت داخل قفس یه پیرمرد با لباسای کهنه بوداون پیرمردو میشناخت پیرمرد پدربزرگ نازنین و سپهر بود که همه فک میکردن مرده پسر مرد فورا به شکل یه جون خوش تیپ درومد و دانشمند گفت نگاه کنید این پروژه موفقیت آمیز بوده ما بعد ... همینطور که توضیح میداد چشمای پیرمرد که حالا جون شده بود سرخ شد اروم دندوناش تیز و بلند شد و گوشاشم بلند شدم دستشم باریک شد دستشو از تو قفس بیرون اورد و تو یه لحظه گلوی دانشمندو گرفت دوربین هنوز روشن بود اروم شاه رگ دانشمندو با ناخونش قطع کرد و کلیدو از جیب دانشمند بیرون اورد و در قفسو باز کرد روس سینه دانشمند نشت و اعضای صورتشو با دست مسکند و میخورد و خون از دهنش میریخت بعد یه دفعه دوربین خاموش شد و در با صدای بلندی بسته شد و یه در زیر پای سامان باز شد که به زیر زمین میرفت اروم و با دقت حرکت میکرد زیر زمین پر از قفسه ها و محفظه های مختلف بود سامان رفت یه قفسرو باز کردباور نمیکرد چی داره میبینه اون اعضای بدن خواهرشو دید اشک تو چشاش جمع شد که یه دفعه یه نیزه از وسط سرش رد شد و افتاد رو زمین سپهر که گیج شده بود چرا همه دیر کردن دید نازنین هم هر بار که بقیه میرن به یه بهونه خارج شده به نازنین شد کرد و تو این فکر بود که یه پیام از نازنین براش اومد نوشته بود نامردا چرا منو نبردین خودتون تنها رفتین این پیامو که دید جاخورد فهمید نازنین الان با اونا نیست و هر چی که خودشو جای نازنین جا زده صلاح اونارو نمیخواد رفت تو اشپزخونه یه کارد برداشت و دوید تا از اونجا بیرون بره که دید یه موجود وخشتناک از در اومد بیرون نعره بلندی زد که همه جارو لرزوند و پرنده ها رو فراری داد سپهر پا به فرار گذاشت و رفت طرف ماشین سریع سوار شد و استارت زد و ماشینو روشن کرد و هر چار تا طایر ماشین پنچر شده بود پشت ماشین وایستاد تا اون موجود پیداش بشه وقتی اومد نزدید سپهر با یه حرکت پرد طرفشو چاقورد کرد تو قلبش موجود روی زمین افتاد و سپهر با عجله گوشیشو بیرون اورد و زنگ زد به پلیس داشت بوق میخورد و سپهر داشت نفس نفس میزد که اون موجود بدون اینکه سپهر متوجه بشه بلند شد چاقورو از قلب خودش بیرون کشید و جای زخم خوب شد اروم رفت پشت سر سپهر وایساد بالاخره پلیس تلفونو برداشت و سپهر تموم ماجرارو نوضیح داد و روشو برگردوند صداش در نیومد خشک شده بود اون موجود چاقورو تو یه حرکت بالا برد و تو قلب سپه فرو کرد سپهر روی زمین افتاد و اون موجد چاقورو بالا اورد و دوباره ضربه زد اونقدر زد که سپهر تکه تکه شد و گوشیشوبا یه سنگ شکوند و جنازرو برداشت و برد داخل کلبه فردا پلیس واسه تجسس اومد ولی هیچ ردی پیدا نکرد و نازنین هم که ادعا میکرد کلبرو بلده همراه پلیسا رفته بود ولی فقط چند ثانیه از پلیسا عقب افتاده بود که شکار اون موجود شد و هیچ دی از اون پیدا نشد

 

پابان



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 7 مرداد 1394برچسب:, | 11:21 | نویسنده : محمد |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.