شروع مسابقه داستان نویسی از امروز لطفا جهت شرکت در مسابقه داستان خود را در نظرات وبلاگ ثبت کنید تا در وبلاگ با نام خودتان نمایش داده شود و به رای مردم یا ارزیابی های دیگر نفرات انتخاب شوند لطفا هر چه سریع تر داستان های خود را ارسال فرمایید


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 13 مرداد 1394برچسب:, | 12:28 | نویسنده : محمد |

رفتم بخوابم که دیدم یه چیزی زیر پتوهست لامپو روشن کردم از کنار تخت خون میریخت اروم پتو رو کنار زدم و نه باز نه اون عروسک برگشته بود ولی مثل همیشه نبود از چشاش مثل رود خون میریخت ونفس میکشه و نبض داشتعروسکو پرت کردم یه گوشه دویدم و در اتاقو قفل کردم  و از خونه زدم بیرون ساعت حدودا ده شب بود میدونستم به هر کی خبر بدم این خبرو باور نمیکنه و حتی اگه شخصا بیاد که بخواد عروسکو ببینه عروسک هیچ رفتار غیر عادی از خودش نشون نمیده دست کردم تو جیبم صد هزار تومن تو جیبم بود یه مسافر خونه کنار خونمون بود یه اتاق کرایه کردم ولی تا صبح خواب نرفتم صبح که برگشتم خونه همه چی عادی به نظر میرسید قفل در اتاقو باز کردم  اروم دستگیر درو کشیدم و درو باز کزدم باورم نمیشد همه چی عادی بود رختخواب خونی پاک پاک بود و هیچ اثری از عروسک نبود فک کردم همه چی خیالات بوده تا وقتی که ساعت حدودا سه شب شد  داشتم یه فیلم مستند میدیدم که  صدای شکستن پنجره از اتاق خواب اومد درو با ترس و لرز باز یه کاغذ که توسط سنگی که بهش چسبیده بود شیشرو شکسته بود کف اتاق بود کاغذو باز کردم  نه دوباره شروع شد رو کاغذ با خون نوشته بود دیشب یادت رفت منو ببری فهمیدم خواستم که از اتاق برم بیرون که در اتاق با صدای بلندی بسته شد و در خود به خود قفل شد اروم یه نوشته رو دیوار ظاهر شد نوشته بود امشب دیگه جایی نمیری اومدم برم درو بشکنم که یه دست کوچیک با نیروی فوق العاده پامو گرفت سرمو به سمت پام برگردوندم دست عروسکه بود که از زیر تخت بیرون اومده بود پامو محکم تکون دادم ولی ول نکرد با اون پام یه لگد زدم به دستش و رفتم طرف در چند بار بهش تنه زدم و درو شکوندم یه شمشیر تزینی تو خونمون بود ورش داشتم عروسک اروم از اتاق اومد بیرون خیلی ارامش داشت انگار داره تفریح میکنه شمشیرو گرفتم جلوم  تا از خودم دفاع کنم شمشیرو بردم عقب و با یه حرکت شمشیرو تو چشم عروسک فرو کردم عروسک هیچ کار نکرد فقط یه لبخند شیطانی زد و دوباره راه افتاد دوباره خواستم با شمشیر ضربه بزنم کهچشماش سرخ شد و یه نگاه به شمشیر کرد شمشیر تو دستم مثل شمع آب شد بعد اروم دستشو رو شمشیر آب شده کشید شمشیر شکل چاقو به خودش گرفت ورش داشت منم اروم عقب میرفتم پشتم دیوار بود تو آشپز خونه بودم و همینطور جلو میومد امدم برگردم که منم یه جاقو بردارم که عروسک چاقو رو تو پام فرو کرد افتادم زمین و خونم روی زمین جاری شد بعد اومد طرف صورتم و چاقو رو فرو کرد تو چشمم نعره بلندی زدم که کل ساختمونو لرزوند چاقورو برد واسه کور کردن چشم دیگه چاقورو اروم گذاشت جلو چشم و فشار داد زورش خیلی زیاد بود هر چی سعی میکردم کنار نمیفتاد هر لحظه چشم تار تر میدید فقط داد میزدم بالاخره با یه حرکت پرتش کردم  یه گوشه همون لحظه از دیدم در خونرو شکستن همسایه ها ریخت داخل خونه و عروسک افتاد رو زمین و من از شدن خونریزی بیهوش شدم فقط یادم میاد تو بیمارستان به هوش اومدم خیلی تار میدیدم تقریبا انگار هیچی نمیدیدم پرستار گفت خدا رو کسر حالت بهتره هر وقت آماده بودی یک ملاقاتی داری بعدشم پلیس واسه برسی میاد ازت چن تا سوال میپرسه  گفتم اماده هستم بگو بیام

-سامان چه بلایی سرت اومده چت شده الان خوبی

-گفتم کار عروسکه هست سهیل همونیو که گفتی اوردی

گفت اره الان دم دره باید بره عروسکرو ببینه

- خب کلید تو جاکفشی هست برش دار برو فقط خیلی مواظب باش

-باشه حواسم هست تو فقط استراحت کن زود خوب بشی

پرستار اومد گفت بسه دیگه پلیس عجله داره و از هم خدافظی کردیم و رفت پلیس اومد و ازم توضیح خواست هر چی گفتم باور نمیکرد و اخرم مثلا ادعا کرد باور کرده و رفت پرستار گفت خیلی خب امشب مرخصی دلم شور میزد سهیلو میزد گوشیشو جواب نمیداد بالاخره شب شد رفتم خونه درو باز کردم یه لامپ کم نور تو خونه روشن بود دیدم زمین قرمزه دست زدم دیدم خون هست خونو دنبال کردم دیدم که وای نه یه نفر سلاخی شده رو زمینه باورم نمیشد با وجود اینکه بد میدیدم فهمیدم سهیله اشک چشمو پر کرد یه نگاه به اطراف کردم یه نفر دیگه هم هم که به قتل رسیده بود یه ذره اونور افتاده بود همینطور که نگاه میکردم یکی با یه چوب کوبوند تو سرم بیدار که شدم دیدم روی تخت بسته شدم و یه دریل دقیقا رو پیشونیمه خواستم داد بزنم ولی دهنم بسته بود عروسک دریلو تو دستش گرفته بود و گفت دیگه وقت مردنه و دریلو روشن کرد و اورد جلو تا فرو کنه تو مغزم اروم اونو رو پیشونیم فشار داد از ته دل داد زدم  ولی دیگه خیلی دیر بود

پایان


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 11 مرداد 1394برچسب:, | 21:24 | نویسنده : محمد |

-دیگه دارم دیونه میشم بازم عروسک سر جاش نیست معلوم اینبار دیگه قراره از کجا سر در بیاره

-بهتره با یه متخصص مشورت کنی یکی رو میشناسم تو زمینه ماوراطبیعه مهارت داره بهش میگم بیاد یه نگاهی بندازه

-چقدر طول میکشه بیاد

-فک نکنم بیشتر دو روز بشه

-خوبه فقط بهتره عجله کنه دیگه با این وضع نمیشه زندگی کرد

-چطوره تو این دو روز بیای خونه ی ما

- نه خونه خالیه نباید خونرو ول کنم ممکنه دزدی چیزی بیاد باید حواسم به خونه باشه تا بقیه برگردن

-هر جور راحتی من باید برم

-نمیخوای امشبو اینجا بمونی

- نه ممنون کار دارم خدافظ

در رو پشت سرش بست و سکوت محوطرو پر کرد من موندمو تنهایی و یه عروسک کهنه که همش غیب میشه و از جاهی عجیب سر در میاره ستعن حدودا نه شب بود و داشتم با دوستم راجب مسافرتش به مشهد حرف میزدم و تعریف میکردیم و این چیزا که از اتاق کناری صدایی مثل زمین خوردن کسی آمد گوشیمو کنار گذاشتم رفتم باورم نمیشد چی میبینم عروسک گم شده روی زمین افتاده بود و دستش آغشته به خون بود و روی دیوار نمشته بود مرگ عروسکو برداشتم از با عجله پرتش کردم پایین و اومدم برگردم که صدای جیغ بلندی منو سز جام میخکوب صدا از بیرون پنجره بود سرمو آروم بیرون بردم صحنه واقعا عجیبی بود یه آدم مرده که انگار از این ساختمان پرت شده بود روی زمین افتاده بود و تکه تکه شده بود سریع رفتم طبقه پایین و رفتم تو حیاط ستختمون هیچی اونجا نبود یکی از همسایه ها که گوشه حیاط نشسته بود و چایی میخورد هر چی براش توضیح دادم میگفت هیچی نشده خب منم که کاری نمیتونستم بکنم رفتم طبقه بالا درو باز کردم که متوجه صدای تلوزیون شدم  ولی من تلوزیون رو خاموش کرده بودم رفتم دیدم داره یه یه گروهو نشون میده که دنبال روح میگردن منم حوصلم نشد نیگا کنم تلوزیون رو خاموش کردم و رفتم بخوابم که دیدم یه چیزی زیر پتوهست لامپو روشن کردم از کنار تخت خون میریخت اروم پتو رو کنار زدم و نه باز نه اون عروسک برگشته بود ولی مثل همیشه نبود از چشاش مثل رود خون میریخت ونفس میکشد و نبض داشت

این داستان ادامه دارد...ان شالله فردا مینویسم


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 10 مرداد 1394برچسب:, | 19:55 | نویسنده : محمد |
 
 
 
سالها بود که در مزرعه مترسکی نصب کرده بودند ولی جدیدا اتفاقات عجیبی در مزرعه رخ میداد مثلا شب ها بچه ها گم میشدند و بعضی اوقات مترسک اتش میگرفت و خاموش میشد یا از سر مترسک قطع میشد و از گردنش خون فوران میکرد و بعدا بهطرز عجیبی سر مترسک سر جای خود بازمیگشت مردم ادعا میکرددند بار ها مترسک را در حالی که یک داس در دشت داشته و از داسش خون میریخته دیده اند که در حال گشت زنی بعد از ساعت دوازده شب بوده است بارها سعی کرده اند آن را نابود کنند اتش زدند در دریا انداختند ولی هر کاری میکردند مترسک طی مدت کوتاهی سر جای خودش باز میگشت داستان از اونجا شروع شد که یه جون سراسیمه اهل ده رو خبر کرد و گفت خواب دیده که اون مترسک توی تاریکی ایستاده و میگه اونجارو ترک کنین هیچکس حرف جونو باور نکرد اسم اون جون علی بود فردای اون رو که یکی از اهالی روستا با دخترش واسه جمع کردن محصول ساعت پنج صبح از خونه بیرون رفته بود با مترسک روبدر رو شد و با او گلاویز شده بود ولی مترسک به دختر کشاورز کاری نداشت و فقط پدر ان دختر را روبرویش با داس تکه تکه کرده بود دختر که تمامی صورتش از گریه سرخ شده بود به خانه برگشت و همه چیز را توضیح داد هر روز حادثه ای در روستا پیش می آمد و یکی از اهالی شکار پیرمرد میشد تا اینکه علی برای رفع مشکل ساعت دوازده شب به مزرعه رفت و با دوربین از بالای درخت حرکات مترسک را دنبال میکرد که مترسک وارد باغ شد و بعد از نیم ساعت بیرون نیامد علی که خسته شده بود خواست از درخت پایین بیاد که مترسک دستشو گرفت آوردش بالا و از بالای درخت پرتش کرد و خودشم اومد بالای سر علی ناخونای تیزش زیرنور ماه میدرخشید ناخونشو روی سینه علی گذاشت و اروم فشار میداد که در همین لحضه یکی با شلیک گلوگه مترسکو از بالای سر علی به گوشه ای پرت کرد علی با تعجب به اطرافش نگاه کرد و محمد رو دید محمد اومد کنار علی و گفت این کار یه نفر تنها نیست و تو داشتی خودتو به گشتن میدادی و دست علیو گرفت و از زمین بلند کرد که در همین لحظه مترسک از جاش بلند شد و نعره بلندی کشید و با سرعت زیادی به سمت علی و ومحمد میومد علس چاقوشو از جیبش دراورد و به سمت مترسک پرت کرد تا فرصت فرار بیش تری داشته باشند چاقو در قلب مترسک فرو رفت و چاقد رو بیرون کشید و دوباره حرکتشو از سر گرفت محمد و علی به کلبه وسط مزرعه پناه بردن و دروقفل کردن و سریع سمت تلفت رفتند تا بقیرو خبر کنند که سیم تلفن اتش گرفت و و تلفن منفجر شد در همین حال با صدای کوفته شدن در از جا پریدن و کمی عقب رفتد خون از زیر در جریان پیدا کرده بود و داخل میامد و چن لحظه بعد مترسک پشت پنجره امد یکی مرد را گرفته بود اول دهنش را به چشم آن مرد نزدیک کرد و آنقدر مکید تا چشم مرد درامد و با چشم دیگر نیز همین کار را کرد مرد عاجزانه کمک میخواست ولی راهی برای نجاتش نبود سر بعد مرد را به پنجره تکه داد و  داس را مستقیم از سر وسط سر او فرو کرد داس از سر مرد گذشت و پنجره را شکست مترسک جیغ کشید و داخل آمد مثل ببر وحشی به سمت علی پرید و او را روی زمین انداخت و دندانش را روی گلوی علی گذاشت که محمد یک کار را در کمر مترسک فرو کرد و اورا با گوشه ای انداخت علی صبر نکر و رفت یک طبر برداشت و آن را بالا بذد و دقیقا روی گردن مترسک فرود اورد و سر مترسک را قطع کرد مترسک به حرکت ایستاده بود و سرش به سمت او میامد که محمد با رگبار به سمت او انقدر شلیک کرد که روی زمین افتاد و علی و محمد قطعات مترسک را برداشتند و وسط مزرعه گذاشتند و بعد با ماشین رو از روی آن رد شدند و سپس کنار مترسک ایستادند که متوجه دود سیاهی شدند که از لاشه مترسک بیرون می آید و به سمت بالا میرود و بعد از این اتفاق هیچکس مترسک را ندید و هیچ کس قربانی نشد و اوازه محمد و علی روستا را پر کرد و از آن زمان تا به حاب هبچ اتفاق عجیبی در روستا رخ نداد
 

برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 9 مرداد 1394برچسب:, | 11:50 | نویسنده : محمد |

فک کن تو جنگل تنهایی یه  دفعه چشمت به یه موجود ترسناک میخوره که مثل گرگه و داره با دندوناش شکم یکیو پاره میکنه و اون طرفم دارد با گریه التماس می کنه و کمک میخواد چیکار میکنی


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 7 مرداد 1394برچسب:, | 15:7 | نویسنده : محمد |

این داستان راجب چهار تا جونه که تصمیم گرفتن واسه تعطیلات اخر هفته به کلبه ای تو دل جنگل برن که قبلا مال پدر بزرگ یکی از این بچه ها بود دو تا دختر و دوتا پسر که دو تاشون خواهر برادر بودن و دوتای دیگه هم خواهر و برادرای ناتنی بودن سامان و آتنا و همچنین سپهر نازینم دو تا خواهر و برادر دیگه بودن قرار بود سامان با ماشین بیاد دنبال بقیه و طبق قرار همه اماده شدن و راه افتادن تو راه همش صحبت از اونجا میکردن سوالو و جواب مثلا خونه چقدره کجا هست و کلا خیلی اشتیاق داشتن بعد حدود یه ساعت به یه دوراهی رسیدن و از نازنین پرسیدن راه کدوم وره با قاطعیت گفت سمت چپ پیچیدن سمت چپ هر چی جلوتر میرفتن جنگل انبوه تر میشد تا جایی که دیگه ماشین جلوتر نمیرفت نازنین گفت راه درسته و از اینجا باید پیاده بریم که سامان مخالف بود و میگفت نمیشه ماشینو  همینجا ول کرد و رفت که با اصرار بقیه قانع شد و راه افتادن نازنین کلیدو برداشت و درو باز کرد لامپارو روشن کردن بعد بخاری هم روشن کردن و رفتن برای درست کردن شام نوبتی به غذا سر میزدن نفری ده دیقه نوبت آتنا که شد حدودا پنج دیقه پای غذا بود که برق رفت بقیرو صدا زد هیچکی جواب نداد تو تاریکی یه نفر روش به دیوار بود  و هیچ هرکتی نمیکرد یه مرد بود گفت سامان تویس الان اصلا وقت شوخی نیست اروم روشو برگردوند قیافش معلوم نبود گفت هیسس همرام بیا گفتم سامان کجا میری خودتی حالت خوبه تا رفت تو یه اتاق و گفت بخواب اونم با ترس دراز کشید که اون مرد با یه جسم سنگین کوبوند تو سرش وقتی آتنا چشمشو باز کرد دید دستشو بسته یه اون غریبه یه شمع روشن کرد روی صورتش رو با یه ماسک پوشونده بود فقط چشای قرمزش معلون بود دهن آتنا بسته بود و هر چی تقلا میکرد کسی نیومد مرد غریبه رفت در یه کمدو باز کرد و چن تا قلاب ماهیگیری برداشت و همه بدن آتنا رو با قلاب ها گیر انداخت و بعد همه قلابارو با یه بند بست و اروم بند رو میکشیبد آتنا فقط جیغ میزدو گریه میکرد تا وقتی که قلابارو اونقدر کشید که پوست اتنا تکه تکه کنده شد و همینطور ازش مثل ابشار خون میریخت آتنا نفسای آخرشو میکشید که غریبه یه ظبر برداشت و سر آتنا رو جدا گرد سرش روی زمین افاد و خون از گردنش فوران کرد و مرد چند لحظه بعد سامان گفت نمیدونم چرا آتنا دیر کرد (قسمتی که بقیه بچه ها بودن هیچ اتفاقی نیوفتاده بود برقم قطع نشده بود و همه چی عادی بود وقتی وارد آشپزخونه شد دید هنوز آتنا داره آشپزی میکنه ازش پرسید آتنا حالت خوبه که آتنا گفت من خوبم میتونم باهات حرف بزنم گفت اره آتنا گفت پس باهام بیا بردش داخل اتاق و گفت یه دیقه اینجا باش من الان میام سامان گفت باشه و آتنا رفت و در رو قفل کرد سامان تا فهمید رفت تا درو باز کنه گد میزد مشت میزد داد میزد ولی هیچکس نبود رفت تا یه راه دیگه پیدا کنهیه موبایلشو دراورد و چرغ قوه موبایلشو روشن کرد در یکی از اتاقا نیمه باز بود و نور ضعیفی ازش بیرون میومد درو باز کرد دید یه فیلم در حال پخشه نشت تا ببینه چیه فیلم شروع شد یه نفر با لباس دانشمندا اومد و گفت بالاخره بعد از سالها تحقیق موفق به ساخت DNA ای شدیم و باهاش موجودی رو ساختیم که میتونه به هر شکلی در بیاد و رفت سمت یه قفس و گفت نگا کنید و عکس یه پسرو جلوی قفش گرفت داخل قفس یه پیرمرد با لباسای کهنه بوداون پیرمردو میشناخت پیرمرد پدربزرگ نازنین و سپهر بود که همه فک میکردن مرده پسر مرد فورا به شکل یه جون خوش تیپ درومد و دانشمند گفت نگاه کنید این پروژه موفقیت آمیز بوده ما بعد ... همینطور که توضیح میداد چشمای پیرمرد که حالا جون شده بود سرخ شد اروم دندوناش تیز و بلند شد و گوشاشم بلند شدم دستشم باریک شد دستشو از تو قفس بیرون اورد و تو یه لحظه گلوی دانشمندو گرفت دوربین هنوز روشن بود اروم شاه رگ دانشمندو با ناخونش قطع کرد و کلیدو از جیب دانشمند بیرون اورد و در قفسو باز کرد روس سینه دانشمند نشت و اعضای صورتشو با دست مسکند و میخورد و خون از دهنش میریخت بعد یه دفعه دوربین خاموش شد و در با صدای بلندی بسته شد و یه در زیر پای سامان باز شد که به زیر زمین میرفت اروم و با دقت حرکت میکرد زیر زمین پر از قفسه ها و محفظه های مختلف بود سامان رفت یه قفسرو باز کردباور نمیکرد چی داره میبینه اون اعضای بدن خواهرشو دید اشک تو چشاش جمع شد که یه دفعه یه نیزه از وسط سرش رد شد و افتاد رو زمین سپهر که گیج شده بود چرا همه دیر کردن دید نازنین هم هر بار که بقیه میرن به یه بهونه خارج شده به نازنین شد کرد و تو این فکر بود که یه پیام از نازنین براش اومد نوشته بود نامردا چرا منو نبردین خودتون تنها رفتین این پیامو که دید جاخورد فهمید نازنین الان با اونا نیست و هر چی که خودشو جای نازنین جا زده صلاح اونارو نمیخواد رفت تو اشپزخونه یه کارد برداشت و دوید تا از اونجا بیرون بره که دید یه موجود وخشتناک از در اومد بیرون نعره بلندی زد که همه جارو لرزوند و پرنده ها رو فراری داد سپهر پا به فرار گذاشت و رفت طرف ماشین سریع سوار شد و استارت زد و ماشینو روشن کرد و هر چار تا طایر ماشین پنچر شده بود پشت ماشین وایستاد تا اون موجود پیداش بشه وقتی اومد نزدید سپهر با یه حرکت پرد طرفشو چاقورد کرد تو قلبش موجود روی زمین افتاد و سپهر با عجله گوشیشو بیرون اورد و زنگ زد به پلیس داشت بوق میخورد و سپهر داشت نفس نفس میزد که اون موجود بدون اینکه سپهر متوجه بشه بلند شد چاقورو از قلب خودش بیرون کشید و جای زخم خوب شد اروم رفت پشت سر سپهر وایساد بالاخره پلیس تلفونو برداشت و سپهر تموم ماجرارو نوضیح داد و روشو برگردوند صداش در نیومد خشک شده بود اون موجود چاقورو تو یه حرکت بالا برد و تو قلب سپه فرو کرد سپهر روی زمین افتاد و اون موجد چاقورو بالا اورد و دوباره ضربه زد اونقدر زد که سپهر تکه تکه شد و گوشیشوبا یه سنگ شکوند و جنازرو برداشت و برد داخل کلبه فردا پلیس واسه تجسس اومد ولی هیچ ردی پیدا نکرد و نازنین هم که ادعا میکرد کلبرو بلده همراه پلیسا رفته بود ولی فقط چند ثانیه از پلیسا عقب افتاده بود که شکار اون موجود شد و هیچ دی از اون پیدا نشد

 

پابان


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 7 مرداد 1394برچسب:, | 11:21 | نویسنده : محمد |

سراسیمه اطرافمو نگا کردم یه ذره میترسیدم وقتی بالا رفتم مجری برنامه گفت همه به میهمان جدید مان خوشامد بگید بعد صدای هیاهوی جمعیت سالونو پر کرد و بعد سکوت حکم فرما شد مجری اذامه داد میدونم گیج شدی الان جاش نیست برات توضیح بدم فعلا فقط برو و خودتو معرفی کن رفتم جلوی صحنه وایستادم همه به من خیره شدن با من و من و صدای لرزون گفتم سلامم ممن .... خودمو معرفی کردم و همه تشویقک کردن و اومدم پایین از صحنه و طبق قرار قبلی همراه مجری برنامه راه افتادم تو راه هر چی میپرسیدم جواب نمیداد تا وقت به یه در قرمز تقریبا بزرگ رسیدیم چند لحظه مکث کرد و بعد کفت خیلی خب رسیدیم حالا فقط لازمه یک کاری رو درست انجام بدی اونم اینه که هیچ کاریو غلط انجام ندی متوجه هستی هیچ گندی نزن فقط ازت هر کاری خواستن انجام بده امیدوارم دوباره ببینمت خدافظ بعد رفت و تو سایه ها غیب شد هنوز گج بودم که در باز شد یه صدای مردونه گفت بیا داخل خیلی وقته منتظرتیم

این داستان ادامه دارد ...


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 6 مرداد 1394برچسب:, | 19:17 | نویسنده : محمد |

مثل هر روز داشتم یک گوشه با گوشیم ور میرفتم که برام پیام اومد جشن بزرگ سالانه امشب در فلان خیابان اولین برنامه اش را اجرا خواهد کرد ساعت اجرا 20:00 نگاهی به ساعت گوشیم انداختم ساعت شیش بود فقط دو ساعت وقت داشتم سریع اماده شدم  تاکس گرفتم و راه افتادم  تو راه تاکس هیچکسو سوار نکرد و فقط راه و ادرسو بهش گفتم و منو رسوند به مقصدم رسوند گفتم چقد شد جواب نداد باز گفتم جواب نداد خودم بیس تومن گذاشتم تو ماشینو پیاده شدم ودرست منو روبروی محل اجرا پیاده کرده بود اروم داخل رفتم خیلی ساکت بود و میشد صدای نفسهاتو بشنوی روی دیوار علامت زده بود تا راه ورودی رو پیدا کنی بعد تقریبا پنج دقیقه در ورودی رو پیدا کردم و درو که باز کردم دیدم یه عده ادم کهبه وسیله ماسک یا نقاب یا کلاه پهرشون رو پوشوندن نشستن رو صندلی و یه صندلی ردیف جلو خالی بود رفتم نشستم رو صندلی تا نمایش شرو بشه ساعت هش رب کم بود هر چی به بغل دستی هام اشاره میکردم یا حرفی حرف میزدم هیچکس جواب نمیداد تا اینکه ساعت هشت شد و بالاخره یکی مثل ادم رو دیدم کمی چااق بود عینکم داشت با کن شلوار مشکی گفت سلام به جشن سالانه خوش اومدید همینطور که میبینید امسالم مثل هر سال یه مهمون ویژه داریم و به من اشاره کرد که بیام رو صحنه ...

این داستان ادامه دارد


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 5 مرداد 1394برچسب:, | 8:26 | نویسنده : محمد |

ان شاالله فردا اولین داستانو براتون میزارم لطفا کمک مالی فراموش نشه

 


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 4 مرداد 1394برچسب:, | 22:57 | نویسنده : محمد |

سلام به تمامی دنبال کننده گان این وبلاگ در ین وبلاگ داستان با استفاده از نظرات شما نوشته میشه و نظراتتون خیلی مهمه و تنها حرفم اینه واسه کمک مالی لطفا در حد توانایی خود کمک مالی کرده و اینجانب رو از گرفتاری نجات بدید لطف کنید این قضیرو جدی بگیرید خیلی لازم دارمشماره حساب 6037991879535551 خیلی خیلی واجبه


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 4 مرداد 1394برچسب:, | 22:39 | نویسنده : محمد |
صفحه قبل 1 صفحه بعد
.: Weblog Themes By VatanSkin :.